۱۶ فروردین ۱۳۸۹

برگ

هر روز توي محل كار با دقت فراوان سعي ميكنم كاغذهاي باطله و مقوا و هر چيزي كه قابل بازيافت باشه رو از ساير دور ريختني ها جدا كنم و در ظرف مخصوص بريزم. تقريبا شش سال هست كه اين كار رو انجام مي دم.
امروز وقتي داشتم از كنار ظرف مخصوص مورد نظر رد مي شدم ديدم كه نظافتچي واحدمون با لطافت خاصي كل ظرف رو داره توي كيسه آشغالها خالي مي كنه. پيش خودم مي گم شايد امروز كيسه كم آورده و داره اين كار رو انجام مي ده. با لبخند مي رم جلو
من: خسته نباشي، اين كار رو هر روز انجام مي دي يا فقط امروز نتونستي جدا ببريشون بيرون
او: سكوت ... نگاه عاقل اندر سفيه به من ... ادامه كار
هيچ چيزي نمي تونستم بگم. چون معلوم نبود از فردا چه بلايي سر ميز كارم بياد.
در حالي كه به تلاش مذبوحانه خودم در شش سال گذشته فكر مي كردم لبخند زنان و خيره به تابلوي روبرو ازش دور شدم.
روي تابلو نوشته : سال 89 سال همت مضاعف ، كار مضاعف مبارك
از روز شنبه كه اومدم سر كار همه جاي شركت پر شده از اين تابلو ها. نمي دونم توي تعطيلات كجا رو پيدا كردن اين همه تابلو و بيلبورد دادن واسه چاپ!
نگاه و سكوت نظافتچي به يادم اومد و با همون حالت جواب خودم رو دادم: به تو چه! شركت پول داره مي خواد بريزه دور.مشكلي داري؟هان

۴ نظر:

ناشناس گفت...

پیرمرد تو ذهن خودش تصور میکنه که یه آدمی هست 6 ساله میخواد یه سری از آشغالها رو ببره بیرون بفروشه ! برای همین اونا رو تفکیک میکنه ! عمرا" اگه من بذارم اینکار رو بکنه !!!!

پ.ن : صدای پیانو بسیار لطیف هست . به لطافت مهندسی صنایع.

قهوه و سیگار گفت...

خب راست میگه دیگه مشکلی داری؟!!!!!!! :دی

دلا گفت...

اینکه مدتیه کار نمیکنم هر بدی که داشت، اما یه خوبی بزرگ داره. اونم اینه که این جمله ی مسخره رو، روی در و دیوار محل کارم نمیبینم که اعصابم به هم بریزده...

پرنسس گفت...

فکر نمی کنی یه کم دیر فهمیدی؟ آخه شیش سال؟!!